عزيزي از عزيزاني
ســلامي کـــردم و دادي جــوابم را بـه آســاني
چـرا اکـنون که محـتاجم مـرا از خويـش ميراني
شـنيدم گفـته بـودي در مــيان عاشـقان مــيرم
نميدانــم چـه بـد کـردم مــرا ديوانه مـيداني
هميشه گـوشه قلـبت مــرا کاشـانه مـيدادي
عجبدارم که درجنگي، رجزدر حملهميخواني
به وقـت بيکســي با دوسـتانت آشــنا کـردي
يقـين دارم کنـون زين کردهات بـا مـن پشيماني
به جـمع دوســتان بــودم سرآمـد در نـظر بازي
گواهـي ميدهد چشمت کههستم عين ناداني
به هــر جايي و هــر کاري مرا اسـرار ميگفتي
ولــي هر کردهات باشــد هـم اينک ســرّ پنهاني
شـکوه و شـوکتم دادي، بـزرگ و مهـترم کردي
نه نامــي مانده از خويـشم، نه دارم لقـمه ناني
بلــند آوازه و نامــي شــدم روزي کـــه دل دادي
دل و جــان هستي و ديـنم چــرا بيهوده بستاني
بسـي گفـتند و ميگويــند عــزيزي از عزيزانــي