عشقبازی
عشقـبازي کـــار هــر بازيگــر بــازار نيــست
مسـتي و ميـخارگي در محفل اغـيار نيست
جـام و باده سر بسر، جمـع رفيقان دور هم
آنکه با ما نيست، الحق خفته و بيـدار نيست
هر که روزي ميخورد از سفره صاحب کرم
گو بيا با ما نشين، اين جمع بيدلدار نيست
گفتساقي عشقرادرمستيو مي ديدهام
هرکهعاشق شد،يقيندربسترو بيمارنيست
مستـمندي را کــه يــاري داد آن پيــر ملـول
بارالـــها منعـمش گـردان که در تکرار نيست
درنظام آفرينش هر گُلي خوش بوي داشت
ليک برحسب قضا حتي گُلي بيخار نيست
داسـتان عاشقــي را هــر که خوانَد لاجـرم
دل دهــد، دلـدادگي در گفتن اشعار نيست
بــا زبـان بي زبـاني، خوانــدن درس طـريق
رسممرديخواهدو راهي بجزاينکار نيست
مـا چـرا بيهوده در بنـد هـواي نفس خويش
حاليــا فـکري که فردا، کرده را انکار نيست
کــار نيکـو کـردن و خلـق خـــدا را همــدلي
خوشبوَد،صدگفتهراچونذرهايکردار نيست
ميرسدروزيکهموعوداست ازسويخداي
روز افسـوس و دريـغ و آه و استغفار نيست
خستهشدايدوستان،ايننيکي کردارنيست